به گزارش جهان به نقل از به دخت، باید زودتر خودم را به قلم و کاغذ برسانم ، بنشینم و همه آنچه پراکنده در ذهن شلوغ وپلوغم می گذرد را روی صفحه کاغذ بنویسم . کلمات آنقدر وحشی و رمنده هستند که اگر به بند نوشتن رامشان نکنم از خاطرم خواهند رفت . قبل از اینکه آن حس خوب در کنارش بودن تمام شود و قبل از اینکه تمام لحظه های خوبی را که در خانه اش بودم وتک تک سلولهایم از حرفهایش می آموختند از خاطر ببرم ، باید درباره معلمی بنویسیم که همین الان از خانه اش بازمی گردم .ایده ملاقات با خانم حدادیانایده ملاقات با خانم حدادیان سر یک ماجرای ساده در ذهنم جرقه زد.اخرین دیدار من سال ۷۷بود و تا امروز ۱۷ سال از آن روزها می گذشت. هرگز فکر نکرده بودم ، که به خانم” حدادیان” سر بزنم .دوران تحصیل من در شش مدرسه مختلف درسه شهر متفاوت ، گذشته بود و "خانم حدادیان” تنها یکی از شش مدیری بود که دیده بودم و یکی از ده ها معلمی که در دوران تحصیل می شناختم . سر یک کل کل ساده درگروه وایبرهمکلاسی های قدیمی داشتیم درباره سرنوشت متفاوت و متناقض فارغ التحصیل های مدرسه ، درباره روزهای نوجوانی و فراز و نشیب هایی که در آن مدرسه اسلامی قدیمی و مشهور در نزدیکی میدان بهارستان از سرِما دهه شصتی ها گذشت ،درباره معلم ها و سرنوشت خودشان و بچه هایشان و هزاران مطلب دیگر می گفتیم و می شنیدیم و تجدید خاطره می کردیم . یک دفعه من به نظرم رسد که چه خوب است که پیش” خانم حدادیان "، مدیر مدرسه و معلم اخلاق مقطع راهنمایی برویم و حرفهایش را بشنویم و همین را هم پیشنهاد دادم . گفتم هرکس دیگر، درباره او و دیدگاه هایش چیزی به من بگویدباورنمی کنم و باید همه چیز را از زبان خودش بشنوم .یادم آمد که ” خانم حدادیان” یک فرد تاثیر گذار در زندگی ام بوده و برای پیدا کردن مسیر آینده به سرنخ هایی که می دهد نیاز دارم . چندتا از دوستان هم، پایه بودند . قرارشد به مناسبت روز معلم به خانه اش برویم .شماره خانه اش را از یک همکار گرفتم و روز جمعه گذشته تماس گرفتم که می خواهیم او را ببینیم . یادم بود که باید آدرس خانه شان را بپرسم اما انگار یک جورایی خجالت می کشیدم ، دقیقا نمی دانستم چندنفر قرار است به خانه شان برویم .فقط به ذهنم رسید که تا فردا همه چیز مشخص می شود پس گفتم فردا می آیم مدرسه پیشتان تا قبل از آمدن با گروه بچه ها ، شخصا شما را ببینم . راستش اصلا خودم هم نمی دانم روی چه حسابی، این جمله آخری را گفتم. چون فردا خودم که معلم بودم در مدرسه ای دیگر کلاس داشتم . اصلا فکر نمی کردم باهمان اولین تماس ، آنقدر سریع گوشی را بردارد و قرار ملاقات را اینقدر راحت بپذیرد .هرچه منتظر ماندم نیامدیفردای آن روز هم سرگرم کار شدم و زمان را از دست دادم با خودم گفتم که خانم حدادیان بین آن همه فارغ التحصیل مدارس سه گانه و چهل سال کار معلمی قطعا مرا به خاطر نمی آورد و حتما قرارمان را فراموش کرده است. از وقتی خودم معلم شدم و اسم بچه ها راه به راه ، یادم می رود ، دیگر مطمئن شده بودم که قطعا و بلاشک ،اینکه معلم های قدیمی ادعا می کنند مرا به خاطر می آورند تعارفی برای دل خوش کنی است. مثلا خود من چندسال است کارمعلمی می کنم وکلا چندتا شاگرد داشته ام . مگر چندتای شان یادم مانده و اصلا حوصله ملاقات دوباره با چندتایشان را دارم که ایشان با این سن و سال این همه دانش اموز ، حوصله مرا داشته باشد .دیگر رویم نشد تماس بگیرم. ادرس خانه شان را از همکارم گرفتم و امروز به همراه تعدادی از هم سن و سالانم راس زمان وتاریخی که تلفنی گفته بودم ، راهی خانه شان شدیم . خانه اش در شرق تهران و آپارتمانی در طبقه چهارم بود . بچه ها هرکدام به نوبت خودشان را معرفی کردند نوبت به من که رسید ، گفت فلانی ! تو از همه اینها بازیگوش تری وکاملا درچهره ات مشخص است که حتما تو بودی که زنگ زدی و تعدادتان را نگفتی و من نمی دانستم برای چند نفر باید چایی دم کنم و وسایل پذیرایی بچینم ! قرار بود شنبه بیایی پیش من و به حراست مدرسه ومسئول دفترم سپرده بودم که با یکی از شاگردان قدیمی ام، جلسه دارم اما هرچه منتظر ماندم نیامدی. ظهر شد نیامدی ! بعد ازظهر شد نیامدی.مرا به خاطر سپرده بودغافلگیر شدم! توی ذهنم بود که می رویم خانه خانم حدادیان و من به روی خودم نمی آورم و او هم نمی تواند بین این همه آدم مرا شناسایی کند! اما کاملا لو رفته بودم.راستش را بخواهید آّب شدم و رفتم توی صندلی کرم رنگ با چوب قهوه ای سوخته ای که رویش نشسته بودم.اصلا دلم می خواست همانجا مرا می ریختن پای آن همه گلدانی که کنار پنجره های بزرگ پذیرایی گذاشته بود یا تبدیل به یک پروانه ای، حشره ای، چیزی می شدم و می نشستم روی دیوارروبرویی ، کنار عکس آن مردجوان با کراوات که پدر خانم حدادیان بود یا کنار قاب طلایی عکس آن مرد با ریش و ظاهر انقلابی که اقای حدادیان خدا بیامرز بود و تا اخر دیدار بچه ها، همانجا ساکت می نشستم و تکان نمی خوردم. اصلا فکر نمی کردم بین این همه فارغ التحصیل و شاگرد و همکار شناسایی ام کند . اصلا فکر نمی کردم این همه منتظر آمدنم باشد . فکر می کردم دربهترین حالت ، می روم دم در اتاقش و بعد از کلنجار رفتن با این آدم دم در و اون آدم توی دفتر مدرسه ، مدت زیادی می نشینم واو هم با خود می گوید وسط این همه کار و بار این شاگرد عهد عتیق خوشحال، که فیلش یاد هندوستان کرده را کجای دلم بگذارم و بعد اگر وقت داشته باشد پیشش خواهم رفت و چند ثانیه بعد هم باید برگردم محل کارم . فکر نمی کردم سپرده باشد که فلان شاگرد قدیمی من قرار است بیاید و بامن حرف بزند. من که سرجمع چهار سال هم بیشتر شاگرد مدرسه اش نبودم و از وسط راهنمایی آمده بودم و وسط مقطع دبیرستان هم رفته بودم اصلا بین آن همه فارغ التحصیل که تمام دوازده سال تحصیلی شان را در مدرسه او بودند ، به حساب نمی آمدم . او مرا به خاطر سپرده بود مثل همه شاگردهایش. تک تک همکلاسی هایم که به دیدارش آمده بودیم را باچهره به خاطر می آورد و از خواهرو پدر و مادرشان می پرسید. به نکاتی اشاره می کرد که خودمان فراموش کرده بودیم. حتی یادش بود من در مجله ریاضی مدرسه همکاری می کردم . خودم یادم نبودم مجله درباره ریاضی بود فقط یادم مانده بود جدول طرح می کردم. اما خانم حدادیان یادش بود. گفت: اسمها در خاطرم نمی ماند ولی سرو شکلت کاملا در ذهنم مانده بود.اینجا بود که به نکته ای مهم درباره او پی بردم.رمز محترم ماندن خانم مدیرمی دانی رمز محترم ماندن خانم حدادیان در ذهن شاگردانش چیست ؟ او برای تک تک آنها احترام کامل قائل بود و برای تک تک آنها در ذهنش حساب جداگانه بازکرده بود و با همه آنها همانجوری برخورد می کرد که با یک مدیرعامل یا یک پروفسور یا یک وزیر و وکیل برخورد می کند. خانم حدادیان روی تک تک ما حساب می کرد . همه ما برایش ارزشمند بودیم و به ما امیدوار بود . از دیدن ما خوشحال شده بود انگار که آشنایان نزدیکش را دیده بود و مدام برای پذیرایی به آشپزخانه می رفت. داشتم به شاگردهای خودم فلانی وفلانی فکر می کردم و از خودم می پرسیدم یعنی من هم در آینده از دیدن آنها خوشحال خواهم شد؟امروز به مناسبت روز معلم ، این شاگرد سربه هوایش آمده ، تا روز معلم را به او تبریک بگوید . تا به او بگوید من تا قبل از سال دوم راهنمایی یک دختر معمولی بودم مثل همه دخترها. با همان دغدغه های ساده و همان از زیر وظایف دینی در رفتن ها . باهمان نمازهای تا به تا ، نماز صبحی که شکنجه بود ،حجابی که خسته کننده بود و روزه گرفتن هایی که در ماه رمضان، عمدا کاری می کردم که سرما بخورم و چند روزی از زیرش در بروم . مدرسه شما از من یک دختر مومن ساخت .از من دختری اهل نماز و روزه و حجاب عاشقانه ساخت و لذت عبادت را به من نشان داد . مرا به آرمان های انقلاب علاقه مند کرد و تازه فهمیدم این شعله ای که برجان پدرو مادر انقلابی ام افتاده یعنی چه ؟ به او گفتم که من یک دختر معمولی وارد مدرسه روشنگر شاهد شدم و یک دختر انقلابی از مدرسه روشنگرشاهد رفتم و روحیه انقلابی تا امروز ، لحظه ای مرا رها نکرد. با همه طوفان هایی که به درخت انقلاب وزید و ذهن مرا از شاخ و برگ ها منحرف کرد اما قلب من، درکنار ریشه های این درخت ماند.مادرها فقط خوبی ها را می گوینداین شاگرد قدیمی خودش را از آن سر تهران رسانده ، که سوال بپرسد به رسم کلاسهای اخلاق مقطع راهنمایی ، روزهای دوشنبه با خانم حدادیان که بچه ها از همه چیز و همه کس می پرسیدند . حتی سوالایی که رویشان نمی شد از خانواده بپرسند را هم از او می پرسیدند و او چه دلسوزانه جواب می داد .حالا شاگردش بزرگ شده و آمده تا سوالهای مهم تری بپرسد ، تا بفهمد در اعماق فکر پیچ درپیچ او چه می گذرد و از گفته هایش به عنوان ریسمانی برای چنگ زدن در فتنه های احتمالی آینده استفاده کند. . جوابهای حکیمانه اش رابه سوالات سیاسی ، مذهبی ، جناحی ، بین المللی ام را می توانم اینگونه خلاصه کنم. خانم حدادیان "مادر” است. مادر انقلاب است . مادرها طرفدار هیچکدام از فرزندانش ان نیستند ودر عین حال طرفدار همه آنها هستند ،عیب های فرزندان شان را بهتر ازخود آنها می دانند ولی هیچ عیب نقصی را به زبان نمی آورند. مادرها اختلاف بین برادرها را کتمان می کنندو به آب و آتش می زنند تا همه باهم یکی باشند وبیگانه متوجه اختلافات خانوادگی نشود. مادرها فقط خوبی ها را می گویند فقط محاسن را می شمارند . با بدخواهان فرزندشان دل نمی دهند در شمردن بدیها و نقصهای جگر گوشه شان. با تمام وجود طرفداری می کنند انگار که از حیثیت و شرف و وجود خودشان دفاع می کنند. هر حرف درشت به فرزند ، چون تیری به قلب شان می نشیند می گوید پیش من درباره بدیها و زشتی هایی که می بینید، نگویید.خانم حدادیان به ما گفت: همین پایین هرم، کار خودتان را بکنید و نگاه تان خیلی به بالاترها نباشد . دنبال این نروید کی چه کار می کند چه خطایی می کند. شما کار خودتان را درست انجام دهیدوفقط چشم و گوش تان به رهبر باشد که عنایت ویژه امام زمان با اوست . وقتی به او گفتم سربرخی اختلاف نظرها بین دوستان قدیمی شکراب شده با دلسوزی گفت دوستی هایتان را تجدید کنید نگران نباشید همه آنهایی که رفتند برمی گردند . گفت که مقطع راهنمایی دختران حساس ترین دوره سنی برای آموزش آنهاست گفت که این سن بچه ها را دریابید و این موقعیت رابرای آموزششان از دست ندهید.در آخر ، لحظه خداحافظی جلوی درب خروجی یک میز بود و کتابی به رنگ مشکی . اوکتاب را نشانمان داد به نام ” سال سی” عکسها و رویدادهای سی سال انقلاب اسلامی. گفت با این کتاب عشق می کنم . آن را ورق می زنم و عکس هایش هرکدام با من حرف می زند . او شاهد تمام این رویدادها بوده و عمرش را پای این انقلاب نهاده است؛ انقلابی که مکتب شیعه و اسلام راستین را درجهان زنده کرد.بسی رنج بردم در این سال سی …نه بیشتر از سی سال .. بیش از چهل سال معلمی …دنبال معلم بگردیممعلم ها اگر واقعا معلم باشند هرگز تمام نخواهند شد. در قلب و خاطره دانش آموزان شان به زیستن ادامه خواهند داد .ما آدمها همیشه بین جبر و اختیارغوطه وریم و سرنوشت ، برخی معلم ها رابه جبر درمسیر ما قرار می دهد و برخی را با اختیار خود انتخاب می کنیم . خانم حدادیان، معلمی بود که سرنوشت در مسیر زندگی من و خیلی های دیگر قرار داد ولی امروزبا اختیار و عقل خودم به دنبالش گشتم ، اورا یافتم ، او را به معلمی خودم برگزیده ام تا همچنان به من بیاموزد .می دانم که بهترین روش آموزش،یافتن بهترین معلم هاست ، آنها خود می دانند چه چیز را چگونه به تو بیاموزند فقط کافیست آنها را پیدا کنی پس تمام عمرم را به دنبال معلمان شایسته خواهم گشت و خودم را به آنها خواهم سپرد ،آنها خودمی دانند چگونه محترمانه و زیرکانه، شاگردهای سرکش و بازیگوش را سرجای شان بنشانند و از آنها انسان هایی شایسته و موثر بسازند . خانم حدادیان ، سایه تان مستدام ، عمر بابرکت تان طولانی. روزتان مبارک. معلم من ! |
↧
خانم مدیر ما، مادر انقلاب است
↧