به گزارش جهان، عسل تابان در گوگل پلاس نوشت:آقایی میگفت داشتم پیاده می رفتم کربلا در راه نجف به کربلا هی خسته می شدم می نشستم دیدم یک اقایی دنبالم میاد هرجا میشینم بالا سرم وامیسه چند بار تکرار شد گفتم برادر کاری داری چیری می خوای .گفت....گفت من خیلی بی بضاعتم یعنی پول چند شیشه آب هم ندارم برا زائرا تهیه کنم... گفتم یا اباعبدالله میتونم سایه بون آفتاب زائرا باشم ...اگه مزاحم نیستم بذار سایه بونت باشم ...بوسیدمش گفتم بمیرم ظهر عاشورا نبودی سایه تن بی سرآقامون بشی..... السَّلامُ عَلَیْکَ یا اَباعَبْدِاللَّهِ وَ عَلَی الاَْرْواحِ الَّتی حَلَّتْ بِفِناَّئِکَ |
↧
اگه مزاحم نیستم بذار سایه بونت باشم!
↧