به گزارش جهان، رجانیوز نوشت: «آنگاه که رژیم (...) بهتدریج بر همه جا مسلط میشد، مأمورین و چماقداران رژیم تازه، تمام شعارها را پاک میکردند و دیوارها را با گفتههای خمینی میآراستند و هرچه را که به نفع رژیم جمهوری اسلامی نبود، میزدودند، حتی شعارهای تبلیغاتی را. بسیاری اوقات جوانان پُرشور و سودازده که میخواستند مطلبی را روی دیوار بنویسند به ضرب گلوله پاسداران پای دیوارها در خون خود میتپیدند. مردم از ترس اینکه مبادا مورد سوءظن قرار بگیرند، از دیوارها فاصله میگرفتند. دیوارها، آئینههای تمام نمای وقایعی بودند که نشان دادند چگونه یک رژیم دیکتاتوری از پای درآمد و رژیم دیکتاتوری بدتری جانشین آن شد.» این بخشی از نوشته «غلامحسین ساعدی» است از فضای پس از انقلاب. نویسندهای که خبرگزاری دولتی ایرنا اخیرا در ستایشش اینطور نوشته است: «روزنامه نگاری، شاعری، نمایشنامهنویسی، رماننویسی و سرانجام فیلمنامهنویسی؛ حوزه هایی که در حیطه ادبیات به دست و قلم نویسندهای فتح شد که تنها دغدغه هایش بازتاب دردها و آسیب های جامعه ای بود که سرگردان میان سنت و مدرنیسم آرام آرام داشت اصالت نابش را به فراموشی می سپرد، او غلامحسین ساعدی نویسنده ای روانپزشک یا روانپزشکی نویسنده بود.» ایرنا در ادامه ستایشش ادامه میدهد: «ساعدی اقشار مختلف مردم را خوب می شناسد و آنان را نه تنها از نزدیک دیده بلکه با آنها همنشین و هم صحبت بوده و به دیگر کلام آنکه با آنها زندگی کرده است. او به عنوان یک روانپزشک، دردهای ناگفتنی مردم را دیده و شنیده و به عنوان یک نویسنده تا اعماق حرکات، رابطه ها و فضا های زیستی آنها نقبی هوشیارانه و هدفمند زده است.» اما ساعدی مردمی را که ایرنا معتقد است او با آنها زندگی کرده و بهتر از هرکسی میشناسدشان اینطور توصیف میکند: «چنین بود که دهاتیها و ساکنان شهرهای کوچک برای پیدا کردن کار به طرف شهرهای بزرگ هجوم میآوردند و بدینسان حاشیهنشینی وسیعی پیدا شد که در برپایی رژیم جدید نقش عمدهای را بر عهده گرفت. دستجات لومپنی و بیکاره و حاشیهنشینهای کوچکرده که بیشترشان مذهبی بودند و هیچوقت شغل ثابتی نداشتند، با حضور ملایان در صحنه قدرت، شغل ثابتی پیدا کردند، و آن شرکت مدام در مراسم دستهجمعی بود، جماعتی که وسایل کارشان عبارت بود از مشت و لگد و چوب و چماق و زنجیر و پنجه بوکس و اسلحه گرم و کار ثابتشان حمل عکس آیتاللهها ، حمل عَلَم و کُتَل، سینهزدن و بر سر کوبیدن و نعره کشیدن و مهمتر از همه نعشکشی.»(سرکوبهای بعد از انقلاب به روایت غلامحسین ساعدی، سایت رادیوزمانه) او در مقالهاش که در توصیف انقلاب اسلامی و اتفاقات پس از آن نوشته اینطور ادامه میدهد که: «پایگاه عمده این عده قبرستانها شده بود. هر جسدی را که وارد قبرستان میکردند، اگرچه کشته نشده بود و به مرگ طبیعی مرده بود، از دست صاحبانشان درمیآوردند و با فریاد «شهید، شهید، شهید» دور تا دور قبرستان میگشتند و صاحبان مرده زورشان نمیرسید تا جسد عزیزشان را از دست آنها دربیاورند. بسیاری اوقات مردهها جابهجا میشدند و در قبرهای عوضی جا میگرفتند. کلمهی شهید که در فرهنگ ایران اسلامی، معنی خاصی داشت و آن عبارت بود از ایثار جان خویش برای یک هدف یا یک ایدهآل، و گاهی بهجا و گاهی بیجا مصرف میشد، به کمک این دستجات لومپنی معنی عام یافت؛ و ملاها از این کلمه عامشده استفاده فراوانی بردند. چرا که اگر در ماههای عزاداری مذهبی و روزهای شهادت امامها آنها نقش عمدهای داشتند و روضه میخواندند و شیون میکردند و مردم را به گریه و زاری وامیداشتند و پول فراوانی به چنگ میآوردند، حال که در این قیام هر کشته یا مردهای را شهید مینامیدند، بازار آنها رونق بیشتری پیدا کرده بود. تا بدانجا که به صراحت خود این نکته را علنی کردند و مهمترین روز عزای مذهبی در سال یعنی شهادت امام حسین را که عاشورا نامیده میشد و اعتباری داشت، گسترش دادند و به صورت شعاری درآوردند که: «هر روز ما عاشوراست.»» (سرکوبهای بعد از انقلاب به روایت غلامحسین ساعدی، رادیوزمانه) این توصیف یکی از بزرگترین چهرههای ادبی شبهروشنفکران از انقلاب اسلامی و مردم ایران است و خبرگزاری ایرنا در تمجید از وی و برای برساختن شخصیتی قهرمانگونه از او حتی سراغ زندگی شخصیاش نیز میرود و به بررسی آثارش بسنده نمیکند: «ساعدی بعد از گذراندن خدمت سربازی در تهران به همراه برادر کوچکش به نام «علی اکبر ساعدی» یک مطب در کنار کارخانه سیمان شهر ری و سپس مطبی شبانه روزی در خیابان دلگشا در تهران افتتاح کرد و اغلب بدون گرفتن حق ویزیت بیماران را معاینه می کرد. آرام آرام مطب دلگشا تبدیل به محلی برای رفت و آمد نویسندگان، ادبا و دوستان ساعدی شد.» نویسندهی محبوب شبهروشنفکران غربزدهی ایرانی اما در چنین توصیفی از زنان محجبه و مادران شهدا دارد: «در چنین گیروداری عدهای از این زنان، زیر پوشش اسلامی به بزک صورت خویش توجه میکردند، و عینکهای جورواجوری بهچشم میزدند نه برای اینکه مردان نامحرم چشم آنها را نبینند، بلکه به این دلیل که بیشتر جلب توجه کنند. در صورت و نگاه بسیاری از آنان میشد حالات «اروتیک» را بهعیان دید. وقتی دسته زنان از کنار مردان تفنگ به دوش رد میشدند، مشت بالا میبردند و همراه با لبخندی «درود، درود» میگفتند و بدینسان «فالوکراتیسم» به صورت کاملاً عینی ظاهر شده بود. بسیاری از زنان عاشق تفنگ شده بودند. نه که اسلحه هر گوشهای ریخته بود و بهراحتی همه جا گیر میآمد، آنها نیز با به دست گرفتن اسلحه و تمرین تیراندازی به خود شخصیت میبخشیدند و بدینسان خود را همطراز مرد میدانستند. ولی نکته اینجاست که چون قرار شده بود انقلاب «اسلامی» باشد، زن و مرد با اینکه همدیگر را خواهر و برادر صدا میکردند، باید از هم جدا میبودند. دسته مردها جلو و دسته زنان عقب. اول مردها شعار میدادند و بعد زنها به آنها جواب میدادند، همه با آهنگهای نوحهخوانی. مثل اینکه معاشقه جمعی در کار است. اما هر وقت دوربین عکاسی متوجه دستجات زنان میشد، عده اندکی روی خویش را باز میکردند و لبخند میزدند و دستهجمعی به دوربین خیره میشدند. توده زنان سیاهپوش درهمرفته، شبیه جانوری بود که انگار هزاران چشم دارد. با وجود این زن باید زیر پوشش مذهب باشد، مذهب چتر درخشانی است که بالای سر آنها گسترده است. دسته جمعی راهی زیارتگاهها میشدند، زیر سقفهای آئینهبندی جمع میشدند، و ضمن دعا برای سلامتی رهبر و نفرین بر امپریالیسم که نمیدانستند چیست و چه ریخت و قیافهای دارد، چشم به بالا میدوختند. زنان در قبرستانها نقش عمدهتری داشتند، بهخصوص زنان پیر. قبرستانهایی که پر از عکس شهدا بود، قبرها کنار هم و بسیاری از قبرها انباشته از گُل، قبرستانهایی که روزبهروز توسعه پیدا میکردند، و زنان که دور قبرها مینشستند و بر سر و سینه خود میزدند و نوحه و شیون سرمیدادند، و بدین ترتیب از بین زنان و مادران دروغین ولی رسمی، برای شهدای ناشناخته، از طرف حکومت برگزیده شدند که همیشه در قبرستانها حضور داشتند و با آوردن جسد پاسداری سینه چاک میکردند. بازیگرانی بودند که نقش مادر شهید را بازی میکردند و پاداش کلانی نیز دریافت میکردند.»(ساعدی، از او و درباره او، باقر مرتضوی، آلمان، کلن، ۱۳۸۵) ساعدی که اینچنین به زنان مسلمان محجبه و خانواده شهدا توهین میکند در ادامه جمهوری اسلامی را اینچنین توصیف میکند و دفاعمقدس را یک بهانه و بازی برای دوام حکومت میداند: «برای هر حکومتی اهرمی لازم است، اهرم حکومت (...) مرگ است، کشتن است، کشتن به بهانه جاسوسی، کفر، الحاد، یا داشتن مال و منال، و بهخصوص عقیدهای مخالف عقیده آنها. ملاها همه مُبلغ مرگ هستند، مُبلغ شهادت هستند، ولی مرگ و شهادت برای دیگران نه برای آنها. ملاها برای دوام و بقای خویش جنگ ایران و عراق را بهانه میکنند. هزاران هزار جوان مبارز را گوشت دم توپ میسازند. بسیاری را به عنوان خائن به جوخه اعدام میسپارند. اما از هر گوشه کشور سر و صدایی بلند است.»(ساعدی، از او و درباره او، باقر مرتضوی، آلمان، کلن، ۱۳۸۵) اسطورهسازی از چهرههای ضددین و انقلاب؛ از کتابهای درسی تا خبرگزاریهای دولتی! مسئلهی چهرهسازی و تقدیس چهرههای ضددین و معاند اما انتشار یکی دو مطلب در یک خبرگزاری دولتی نیست. اسطورهسازی از نویسندگان و چهرههای معاند نظام و انقلاب یکی از مخربترین جریانات فرهنگی در کشور است که به خصوص در عرصه ادبیات ظهور و بروز بیشتری دارد و چندین سال است که حضوری پررنگ در جریانات فرهنگی کشور دارد. مسئله مهم و قابل بررسی اما این است که جریانی که در اواخر دهه هفتاد با حمایتهای دولتی به اوج رسید و طی سالیان گذشته به طور نسبی در رسانههای دولتی افول کرده بود ظاهرا باز دارد فعالیتهایش را در رسانههای دولتی و بر علیه جمهوری اسلامی گسترش میدهد. جریانی که با نگاهی دقیقتر به عوامل و دستاندرکاران ش میتوان ردپای بقایای کانون نویسندگان ایران و عناصر غربزده و وابسته در محافل فرهنگی غرب را مشاهده کرد. ساعدی عمدهی شهرت را بیش از هرچیز مدیون حمایتهای رژیم پهلوی و همکاری با ادراه تئاتر وزارت فرهنگ بود. او از معدود نمایشنامهنویسان ایرانی بود که هرچه مینوشت و هرچه در حوزه نمایش تولید میکرد، فوراً از سوی وزارت فرهنگ و هنر پهلوی خریداری میشد و توسط گروههای مختلف و فعال در ادراه تئاتر برای اجرا در صحنه آماده میگردید. میزان حمایت رژیم از ساعدی طوری بود که از اواسط دهه چهل، اکثر سالنهای نمایش تهران در تسخیر کارهای او قرار گرفت و یا اینکه گروههای تئاتر شهرستانی و دانشجویی، هر یک کار و نوشتهای از وی را در دست تمرین داشتند. از نیمه دوم دهه چهل پای ساعدی به عرصه سینما و فیلمسازی هم کشیده شد و برخی از نوشتههایش به صورت فیلم به بازار سینمای ایران عرضه گردید. لااقل از چهار داستان او فیلم ساخته شده که فیلمنامه همه را خود او نوشت. از جمله «گاو» و «آرامش در حضور دیگران»، «ما نمیشنویم» و داستان «آشغالدونی» که تحت عنوان «دایره مینا» روی پرده رفت. ساعدی در ایامی که همزمان با زمزمه تشکیل کانون نویسندگان ایران بود، به دعوت «مهرداد پهلبد» به وزارت فرهنگ و هنر پهلوی رفت و با سمتِ نمایشنامهنویس به استخدام روزمزد آنجا درآمد و بلافاصله به سفر مطالعاتی اروپا اعزام شد. وی درباره چگونگی ارتباط خود با پهلبد، در تاریخ ۲۳ تیرماه ۱۳۴۹ به نسرین فقیه میگوید: «قرار است من فردا به ملاقات آقای پهلبد بروم و پنج هزار تومان قرار است به من بدهد.» او از طریق احسان نراقی با امیر عباس هویدا مرتبط بود و کلیه تحقیقات خود پیرامون مسائل اجتماعی را قبل از چاپ به اطلاع او میرساند و در صورت تصویب هویدا آنها را انتشار میداد. در یکی از اسناد موجود در پرونده ساعدی به این نکته اشاره شده است: «سالهای ۴۵-۴۴ تمام یادداشتهایم را به وسیله احسان نراقی به دست جناب نخست وزیر رساندم که ایشان بسیار خوششان آمد طوری که تصمیم به سفرهای متعدد (برای دیدار از جنوب کشور) گرفتند.» ساعدی انقدر مورد اعتماد حکومت پهلوی بود که در شورای اضطراری ماههای پایانی حکومت پهلوی که با حضور شاه تشکیل میشد، شرکت میکرد تا راهکارهای مهار انقلاب را به بحث و بررسی بگذارند و انقدر خدمت به جریان ضددین انجام داده بود که بارها از سوی سفارت اسرائیل مورد تقدیر قرار گرفت. خودش در یکی از نوشتههایش مینویسد: «از تنها سفارتخانهای که تا امروز برای من نامه آمده سفارت اسرائیل در تهران است که یک دو بار برای شام و کوکتل دعوت کرده بودند....» او در جریان رفراندوم ۱۲ فروردین ۱۳۵۸مخالفت خود با حاکمیت اسلامی را علنی کرد و مقابل نظام اسلامی ایستاد. وی تمام توان خود را در خدمت با تبلیغات سوء علیه رفراندوم جمهوری اسلامی به کار گرفت و همچنین در رابطه با انتخابات مجلس خبرگان نوشت: «انتخابات قلابی راه انداختند و نخبههای حیرتآور و شیخهای بینام و نشان مسئلهگو را از صندوقها بیرون کشیدند تا سرنوشتنامه سیاهی، نه تنها برای نسل حاضر که برای نسلهای بعدی رقم بزنند، نخبههایی که بیشترشان در روضهخوانی صلاحیت دارند.» نویسندهای با این مشخصات اما سالهاست در رسانههای شبهروشنفکران ایرانی مورد تفقد قرار می گیرد و برای چهرهسازی از او همایشها و جلسات مختلفی برگزار میشود و کتابهای متنوعی چاپ. با این همه اما از همه مهمتر این است که چنین نویسندهای سالهاست در کتابهای درسی به دانشاموزان معرفی و در حد یکی از مهمترین نویسندگان تاریخ ایران بزرگ جلوه داده میشود. نويسندهاي است كه در سال ۱۳۶۴ در پاريس خودكشي كرده و در مراسم خاکسپاریش، حتی تشریفات اسلامی رعایت نشد و او را مانند غربیها با کت و شلوار و کراوات و بدون کفن در تابوت گذاردند و دفن کردند و حالا دانشآموزان ما طبق متون رسمي آموزش و پروش جمهوري اسلامي، تاريخ درگذشتش را حفظ ميكنند. با همهی این اوصاف اما ظاهرا این روزها باید مراقب اوجگیری دوبارهی جریان شبهروشنفکر و اسطورهسازی از چهرههایی مااند ساعدی در رسانههای دولتی بود. تا به امروز اگر این چهرهها در رسانههایی به ظاهر مستقل و با حمایت غیرمستقیم دولت تبلیغ و ترویج میشدند، حالا ظاهرا باید نگران تبلیغشان در خبرگزاری رسمی دولت جمهوری اسلامی باشیم.