گروه فرهنگی جهاننیوز ـ محسن سلگی: برای مصاحبه با شخص دیگری به پژوهشگاه علوم انسانی و مطالعات فرهنگی رفته بودم، که در حین جستجو برای پیدا کردن اتاق شخص مصاحبه شونده به ناگاه متوجه حضور استاد کریم مجتهدی در یکی از اتاقها شدم. نتوانستم بیش از یک عرض سلام و ادب در محضر ایشان باشم. پس از اتمام مصاحبه اول، باز به دفتر ایشان مراجعت کردم. بیمقدمه بحث از تئیسم و دئیسم و اشاعره و اعتزالیها و نیز سنت فکری شیعه به عنوان تعادلبخش جریان اشعری و معتزله در خلال بحث از فردریش هگل پیش آمد. همگان استاد را به شناختی که از غرب، خصوصاً افکار فردریش هگل دارد، میشناسند.متن زیر حاصل دیدار و گفتوگوی غیرمنتظره با این استاد فلسفه و چهره ماندگار ایران است. استاد مجتهدی هماینک در هشتاد و سومین سال از عمر پربار خویش به عنوان هیأت علمی پژوهشگاه علوم انسانی مشغول به تحقیق و فعالیت است.جریان مشابه تئیسم و دئیسم(1) و نیز سنتزی که هگل میان این دو برقرار میکند در جهان اسلام نیز وجود داشته است؟بله. اشاعره و معتزله جریانهای مشابه – و البته نه معادل- در جهان اسلام هستند. نمی توان گفت معادل، چراکه هم اشاعره و هم معتزله نگاه توحیدی دارند. تفکر شیعه به طور کلی- مانند آن چه در تفکر شهید مطهری بیان می شود سنتز و تعادل بخش دو جریان اشاعره و معتزله است.توجه کنید در بحث فلسفی از خدا، موقتاً با شرعیت کاری نداریم. در کلام به یک حکم منزل قایل میشوند، سپس آغاز بحث میکنند. فلسفه دین اینگونه نیست، اما فلسفه دینی به لحاظ فلسفی همینگونه است؛ یعنی فلسفة دینی نیز مشابه کلام عمل میکند. اما در نهایت باید بین این دو تعادل برقرار کرد. اگر اول وجود خدا را قبول میکنیم، این یعنی علم کلام یا همان تئولوژی که خیلی هم خوب و کارآمد است. اما اگر وجود خداوند را از لحاظ برهان عقلانی اثبات کنیم، این فلسفه یا رویکرد فلسفی میشود. برای آنکه به تعادل رسید ناچار باید از هر دو بحث کرد و یک باز از مفروض داشتن وجود خدا آغاز کنیم و باری دیگر ابتدا با صرف اتکای به عقل به مسئله وجود خدا بیاندیشیم.یا به عبارتی بهتر باید با هر دو وارد بحث شد. یعنی هم از مجرای کلامی و هم از مجرای فلسفی. شیعه در همه چیز نگاه اعتدالی دارد.البته استفاده از کلام نیز دو نوع است. متکلمها هم دو نوعاند. یک عده اشعری هستند. که اعتقاد دارند عقل انسانی نمیتواند دربارة خداوند مطالب اصیلی ابراز کند، بلکه باید «تعبد» داشت. در واقع اینها میان «تعبد» و «تعقل» تقابلگذاری کردهاند. در آنسو و در مقابل این گروه و مسلک یک عده معتزله هستند که میگویند خدا به ما عقل داده است و با این عقل میتوان اصول دینی را اثبات کرد. برای اشاعره حسن و قبح ذاتی نیست اما برای معتزله حُسن و قبح امری ذاتی است. به نظر اینها از حکم خداوند صرفنظر از اینکه بتوانیم آنرا خوب بدانیم و یا بد بدانیم اجباراً باید از آن اطاعت کرد. اشاعره می گویند وقتی توسط دین گفته میشود دزدی نکن، از این گزاره باید اطاعت کرد. نباید و نمیتوان گفت این حکم درست است و یا نادرست است، حسن است و یا قبح است.ولی معتزله میگویند که عقل انسانی خودش باید تشخیص دهد. شیعه و فقه شیعه و کلام شیعه نه کاملاً معتزلی است و نه کاملاً اشعری. شیعه مبتنی است بر هم حکم خدا و هم حکم عقل. این همان چیزیست که در کتب شهید مطهری به وضوح و برجستگی دیده میشود و شهید مطهری بهدرستی توانسته بود میان این دو- حکم خدا و حکم عقل- تعادل ایجاد کند و نیز میان روش اشعری و اعتزالی. این یک سنتز در فکر شیعه و در میا معاصران بهطور مثال در شخصی مانند شهید مطهری است. در واقع این تعادل بخشی فکر شیعه نوعی سنتز است که حقیقت را بهتر از تفکر انحصاری اشعری و اعتزالی نشان میدهد. هگل بیهوده نمیگوید که حقیقت خود را در سنتز نشان میدهد.در غرب نیز مشابه همین مباحث اشعری و اعتزالی مطرح شده است. گروهی جبری مسلک بودهاند (مانند اشاعره) و گروهی که طرفدار اختیار و یا گروهی که طرفدار عقل و عقلی مشرب بودهاند و گروهی طرفدار شریعت.جایگاه خدا و حقیقت و نسبت آن با تاریخ در فلسفة هگل چگونه است؟برای هگل همه چیز جنبه تاریخی دارد. در مسیر زمانه است و ارزشها از زمانه بر میخیزد. در عصری ارزشهایی بهوجود میآید که ممکن است در عصر بعدی نباشد. اصل برای هگل صیرورت است و خدا در صیرورت برای انسان متجلی میشود نه اینکه خداوند ذاتاً در صیرورت باشد. بنابراین ذات خداوند ثابت است، اما درک انسان از خداوند است که در نگاه هگل متغیر و متاثر از زمانه است.برای هگل همه چیز در تصرّم (گذر زمان) است معنا پیدا میکند. حقیقت در نگاه او امری زنده و پویا است، اینجا او مقصودی درباره خدا ندارد(یعنی با شما موافق نیستم که او خیلی به خدا توجه کرده باشد). بحث ایمان ما به خدا است. ایمان ما در صیرورت شکل میگیرد و همچنین مستحکم و یا مضمحل میشود. در واقع عقل در تاریخ – که اسم کتاب معروف او در فارسی است- نیز منظور تقریباً همین خداوند است. مستقیماً بحث خدا را به آن شکل مطرح نمیکند. او اینگونه می اندیشد که صلابت خدا در ایمان امروز ما به او هویدا میشود، که البته با او موافق نیستم. صلابت خداوند فرازمانی و فرامکانی است. خود صلابت نیز وابسته به خواست الهی است. توجه کنید بحث هگل ایمان به خداست و او مستقیما چندان با خدا کاری ندارد. او می گوید من ایمان دارم اما این ایمان من ممکن است بیشتر و یا کمتر شود. ایمان من در سیر زمان استحکام مییابد و یا مضمحل میشود و این است و نه دقیقا بحثهای خدا. بحثهای هگلی پیچیده است. بگذارید یک مثال بزنم تا قضیه روشن بشود.اگر کسی۲۰۰سال پیش میگفت در ۶ساعت از تهران میتوان به پاریس رسید حرف دروغی تلقی میشد، اما امروز این امر یک حقیقت است. «زمان»، محک حقیقت است. زمان، حقیقت را اثبات و یا سلب میکند. در نگاه هگل، یک تصور عمیق و درست حتماً باید بعداً تحقق پیدا کند، اگر نیافت پس درست نیست و از ابتدا درست نبوده است. خود حقایق برای هگل جنبة تاریخی دارد. پس تاریخ حقیقت، اعتبار و حقانیت چیزی را نشان میدهد.این اعتباری کردن و وابسته کردن حقیقت به زمان نوعی نسبیگروی است. اگرچه او حقیقت را انکار نمیکند اما به هر حال به حقیقت کشفی و از نوع دانایی و نیز شیءفی نفسه قایل نیست. گویی حقیقت شبه رخدادی است؛ مانند آنچه پستپستمدرنها درباره حقیقت میگویند. پستپستمدرنهایی مانند اسلاوی ژیژک که ابتدا و بیشتر از هگل متأثر است و سپس از ژاک لاکان- در برابر پستمدرنها که میگویند هیچ حقیقتی وجود ندارد قایل به نوعی حقیقت میشود آنهم از نوع «رخدادی»؛ یعنی حقیقت که در گذر زمان به وجود میآید، ساخته میشود و مرجعیتسازی میکند. مثلاً من به عنوان یک آدم عادی یکدفعه یک عمل شجاعانه انجام میدهم و کسی را نجات میدهم و پس از این تبدیل به یک سرمشق مرجعیتدار و مرجعیتزا برای دیگران میشوم. حقیقتی که هگل میگوید چقدر با این حقیقت رخدادی قرابت دارد؟این عمل قهرمانانه در استمرار و صیرورت است که حقیقت پیدا کند؛ مضمحل میشود و یا استحکام پیدا میکند. حقیقت اگر محقق شود، محق است و اگر محق باشد محقق می گردد. در دستگاه هگل این گونه تفسیر خواهد شد.معادل همان چیزی که هگل میگوید آنچه که عقلی است ماندنی است و آنچه ماندنی است، عقلی است. در واقع این همان پیوندی است که هگل میان امر کلی و جزیی برقرار می کند. یکجور ایدهآلیسم عینی در اندیشة هگل است(در عین حالی که با جوهرگرایی و شیء فی نفسه مخالف است). شما موافق این برداشت هستید؟. ایدهآلیسم و از این قسم ایسمها را زیاد بهکار نمیبرم، چون فکر میکنم تحریف افکار میکند. رئالیسم و ایدهآلیسم دروغ است، تظاهر است اینها[این ایسمها] دروغ است. این لفظهای ایسمی تحریف است. حالا خیلی الزامی برای بهکار بردن اصطلاحات خارجی نمیبینم. این اصطلاحات مدرن همهاش تظاهر و دروغ است. شما هم زیاد این قسم اصطلاحات را به کار نبرید.از ظاهر که بگذریم، فحوای حرف شما درست است. هگل در برابر ایده آلیسم ذهنی، ایدهآلیسم عینی را مطرح می کند. مثلا او بدین سبب نقاشی را ارج میگذارد که پیوند ذهن و عین است. یعنی نقاش آنچه را در ذهن دارد به عین می آورد و از این طریق هم عین و ذهن را پیوند می دهد و هم در عین حال چیزی فراتر از ذهن و عین و زیباتر از هردوی آنها در قالب نقاشی می آفریند. دیدار شما خیلی غیرمنتظره بود و ما بدون مطالعه به مصاحبه آمدیم. در آخر میخواهیم توصیهای درباره هگلخوانی برای ما داشته باشید.این مطالب نیازمند عمقکاوی جدی است و در این گفتوگوها نمیگنجد. بحثهای روزنامهای نیست. باید اول جزییات هگل را خواند. دستکم پدیدارشناسی او را خواند، آنوقت بحث درباره هگل مفیدتر و مفهومتر خواهد بود. قبل از هگل باید افلاطون و ارسطو را خواند. بعد در عصر جدید بازتاب افکار سیاسی افلاطون و ارسطو را کار کنید. در قرون وسطی در غرب افکار اگوستینوس در کتاب شهر خدای او -که به فارسی هم ترجمه شده است- بخوانید و قص علیهذا. اکنون چه کتابی در دست تألیف دارید؟کتابی درباره افلاطون و ارسطوبه نقاشی شاهکار رافائل که در آن افلاطون به آسمان اشاره میکند و ارسطو به زمین، اشارهای داشتهاید؟اتفاقاً یک فصل همین کتاب را به همین نقاشی اختصاص دادهام.با تشکر از شما از فرصتی که برای گفت و گو اختصاص دادید.پی نوشت:(1): تئیسم یعني قائلشدن به وجود يک اراده قاهر در عالم که هر طور بخواهد بر عالم اعمال اراده مي کند. يعني باور به وجود خداي قادر مطلق که همه عالم از بنياد از اوست. در مقابل تئيسم، نگاه راديکال دئيسمي را داريم. دئیسم همه چیز را در طبیعت می جوید و به گونه ای افراطی خدا را دور از جهان و بدون قدرت دخالت در جهان می داند.در غرب هگل نخستین کسی است که می خواهد میان دئیسم و ئئیسم یک پیوند برقرار کند. افزون بر این، هگل بين دو سنت قبل از خودش که يا تنها به ايده توجه دارند و يا كساني كه صرفاً به ماده توجه دارند، پيوند برقرار ميكند. از این رو هگل از نادرترین فیلسوفان غربی است که می تواند در سپهر ایرانی به کار آید و بومی سازی شود. خصوصا وجود تفکر وحدتگرا در اندیشه او در این رابطه حائز اهمیت است.