به گزارش جهان به نقل از سایت جامع آزادگان، صدام برای فریب افکار عمومی، در کسوت روستایی، چادر نشین، نظامی و بالاخره فرزند محبوب ملت ـ به تعبیر مطبوعات رژیم ـ در صحنه ظاهر گردید. بازدیدهای صدام که به طور مکرر از طریق تلویزیون پخش می شد، مملو از صحنه های تمسخر انگیز و حوادث خنده دار و در عین حال تأسف بار بود. من در اینجا بخشی از آنها را یادآورد می شوم:خاطرم هست اولین روز که به بیمارستان کودکان قدم گذاشتم، مسئول پزشکان «دکتر حیدر» به من گفت: «این بیمارستان زیاد مورد بازدید رئیس جمهور قرار می گیرد. بهتر است در جریان باشی!»من در آخرین روز عید قربان سال ۱۹۷۹/۱۳۵۸پزشک کشیک اورژانس بودم. پلک هایم از فرط خستگی روی هم افتاده بود. سکوت بر ساختمان بیمارستان حکمفرما بود. ناگهان در ساعت ۱۰/۶ بامداد صدای پای کفش های عده ای را که در حال راه رفتن بودند شنیدم. از پنجره که نگاه کردم، صدام را دیدم که در میان عده ای از محافظین از در اصلی وارد شد. نگهبان که پیرمردی مسن بود از جا برخاست و به صدام سلام کرد، ولی یکی از محافظین ضربه ای به سینه اش زد و او را نقش بر زمین کرد. به جای خود برگشتم و روی صندلی نشستم. صدام به اتفاق محافظین خود داخل شد و خطاب به من گفت:«تو پزشک کشیک هستی؟»پاسخ دادم: «بله استاد.»همراهان صدام با بازوان قوی خود مرا به سمت او کشاندند. از قیافه کریه، چشمان بادکرده، ابروان مجعد و خال سیاهی که روی گونه اش نشسته بود متعجب شدم. دستور داد جاهای مختلف بیمارستان را به او نشان دهم. موکب فرعونی به حرکت درآمد. همین که خواستم دوشادوش او حرکت کنم، یکی از محافظین سیخونکی به من زد و در گوشم گفت:« اولاً بگو قربان نه استاد و ثانیاً دست هایت را پشت سرت قرار بده!» و من بلافاصله این دستور را اجرا کردم. پس از پیمودن چند متر به آسانسور رسیدیم و من به اتفاق صدام و محافظ شخصی او ستوان دوم «حسین تکریتی» ـ وزیر نظامی و داماد شخص صدام ـ سوار شده و به طبقه اول که قبل از ما محافظین آنجا را اشغال کرده بودند، رفتیم.صدام در مورد بیماران از من سؤال کرد. در جواب گفتم: «آقای رئیس جمهور! من در طبقه ی پنجم کار می کنم و اطلاعاتی از وضع حال این بیماران ندارم.»در آن اثنا پزشکان بخش وارد شدند و مرا از آن تنگنا نجات دادند. با حالتی غمگین و دهشت زده به اتاقم در اورژانس مراجعت کردم. صدام از بیماران کودک بازدید کرد و در طبقه سوم، دکتر «هشام سلطان» را از روی خشم مورد اهانت قرار داد و با مشت به سینه ی او زد ـ تصور کنید رئیس جمهور یک کشور، پزشکی را در مقابل دیدگان مردم مورد ضرب و شتم قرار دهد و بعد او را اخراج کند ـ در آن لحظه محافظین، دکتر مغضوب را با وضعی توهین آمیز به طبقه ی پایین بردند. پس از گذشت یک ساعت دکتر «حیدرالشعاع» نزد من آمد و گفت: «رئیس جمهور وارد طبقه ی پنجم شد.»با عجله و قبل از او خودم را به این طبقه رساندم. صدام به همراه رئیس بیمارستان وارد طبقه پنجم شد و از من پرسید: «تو پزشک این بخش هستی؟»پاسخ دادم: «بلی»با لحنی آمرانه گفت: «بیماران را به من نشان بده!»او در مورد تشخیص بیماری ها، نحوه ی مداوا و انجام آزمایش های پزشکی از من سؤالاتی کرد. گویا من شاگردی بودم که بایستی به سؤالات استاد ممتحن پزشکی پاسخ می دادم. اما صدام در مورد مسائل پزشکی سر رشته ای نداشت. وجود او را آکنده از تکبر، جهالت و تفرعن یافتم.پس از بازدید از چند اتاق، پرستار زنی که مسئول بخش بود در آنجا حاضر شد و با رئیس جمهور دست داد، اما یکی از محافظین بازدن ضربه ای به سینه اش او را به داخل اتاق هل داد و در را به رویش بست. شاید تصور این صحنه ها خواننده را به تعجب وادارد، ولی حقایق بودند که از نزدیک آنها را مشاهده کردم.صدام در یکی از اتاق ها از من سؤال کرد: «آیا پوشک در اختیار کودکان بیمار قرار می دهید؟»گفتم: «خیر!»گفت: «چرا؟»جواب دادم: «آقای رئیس جمهور شما می توانید این پرسش را از مدیر بیمارستان بکنید.»مدیر پاسخ داد: «آقای رئیس جمهور! وزارت بهداشت چنین لوازمی را در اختیار ما قرار نمی دهد.»صدام با ناراحتی و لحنی تمسخر آمیز گفت: «عجب، وزارت بهداشت!! از قول من به مسئولین وزارتخانه بگویید لوازم بهداشتی را در اختیار بیماران قرار بدهند.»خشم و غضب از چشمانی که بر اثر شب زنده داری، مشروب خواری و صرف مواد مخدر پف کرده بود، کاملاً هویدا بود.۱[۱]بازدید خاتمه یافت و صدام ابراز احساسات و کف زدن های اجباری کارکنان، بیمارستان را ترک کرد. او سوار اتومبیل «پژو» سفید رنگ۵۰۴ شد و به همراه اسکورت ریاست جمهوری که از ۵ دستگاه اتوموبیل ضدگلوله تشکیل می شد، حرکت کرد.من برای استراحت به منزل رفتم. دوستانم از این که من از آن ملاقات پرمخاطره همراه با اهانت ها و مشت های همراهان صدام جان سالم به دربرده بودم، بسیار خوشحال بودند. باور کنید در روز تمام از شدت درد ناحیه کتف و سینه ـ که در هنگام همراهی صدام در آن بازدید شوم ـ نصیبم شده بود و نیز کابوس های وحشتناکی که گاه و بیگاه به سراغم می آمد خواب به چشمانم نیامد!راوی: اسیر عراقی دکتر مجتبی الحسینی [۱]. دکتر «ریاض حسین» وزیر بهداری به محض اطلاع از صحبتهای صدام بارئیس بیمارستان،لوازم مورد نیاز را از بخش خصوصی خریداری کرده وبی درنگ به بیمارستان فرستاد. |
↧
ماجرای بازدید صدام از یک بیمارستان
↧