به گزارش جهان به نقل از سایت جامع آزادگان، خاطرات اسارت در کنار همه سختی ها و عذابهایش برای آزادگان ما شیرینی خودش را هم دارد. لحظاتی که دور از خانواده و در سرزمینی غریب سپری شد اما شاهنامه ای بود که آخرش خوش درآمد. آنچه می خوانید بخشی از خاطرات آزاده فضل الله ظهوریان است. وی در سحر گاه عید فطر ۱۳۶۱ در شلمچه، مرحله ی سوم عملیات رمضان به دست بعثی ها عراقی اسیر شد. عطش بر ما فشار می آورد، گرمای تیرماه هم سخت و توانفرسا بود. ما را به پشت خط انتقال دادند. چند نظامی عراقی به دستور افسرشان، ما را با یازده اسیر دیگر در گودالی پشت یک خاکریز کشاندند. همه را به صف کردند تا دور از چشم دیگران اعدام مان کنند. این گونه اقدامات جنایتکارانه، در لحظه های نخست دستگیری بسیار اتفاق می افتاد. وضعیت دشوار و سرنوشت سازی بود؛ ولی ما آماده ی شهادت در راه خدا بودیم.افسیر کینه توز، سلاح کمری اش را بر شقیقه ی اولین نفر گذاشت و گفت: انت حرس خمینی؟ «پاسدار خمینی هستی؟» او که عربی بلد نبود، خیلی آرام گفت: آری. عراقی ها خیلی عصبانی شدند. من با اشاره ی سر به آن برادر اسیر فهماندم که بگوید: نه؛ اما آن افسر، بسیار ناراحت شد و کلت خود را روی شقیقه ی من گذاشت و همین سؤال را پرسید. به او جواب منفی دادم.به ترتیب، این رفتار با ما دوازده نفر انجام شد؛ سپس افسر عراقی ها گفت: می خواهم شما را اعدام کنم و با گفتن این جمله، شروع کرد به توهین و ناسزاگویی. آن قدر عصبانی و کینه ای بود که یک ریز فحش می داد و ما که خود را در آخر خط می دیدیم، منتظر شهادت بودیم.ناگهان مشاهده کردیم که افسر عراقی دچار حالت جنون شد؛ او گاهی رقاصی می کرد، گاهی هم به زمین می نشست و بر سر خود می زد و پی در پی چرت و پرت می گفت. بهت و حیرت ما را فرا گرفته بود و او را تماشا می کردیم.کار به جایی رسید که همراهانش نیز شگفت زده شدند و چون صحنه ی شرم آوری ایجاد شده بود، به سرعت او را از آن جا بردند و ما از اعدام، رهایی یافتیم. آن روز ندانستیم که چرا از آن مرگی که همه ی زمینه هایش برقرار بود، رها شدیم؛ اما بعدها، پاسخ پرسش خود را گرفتیم؛ زیرا خداوند حکیم، آزمایش های سخت دیگری را در این مسیر سنگلاخی و پر از فراز و نشیب برایمان در نظر گرفته بود.من می بایست موانع سختی را پشت سر می گذاشتم و در این راهی که به سرچشمه ی نور منتهی می شد، سرزنش های خار مغیلان را تحمل می کردم.به هر حال، پس از این که چند ساعتی ما را در یک سنگر نگه داشتند، به پاسگاه زید انتقال دادند. شب هنگام، یکی از وطن فروشان ایرانی، از ما بازجویی کرد؛ آن گاه به سالن مشهور به «مرغداری» در بصره انتقال مان دادند.دو روز بدون آب و غذا سپری کردیم. آن گاه ما را با همرزمان مان که اکثراً مجروح بودند، در خیابان های بصره و بغداد نمایش گذاشتند.مردم به سویمان سنگ و چوب پرتاپ می کردند و هلهله کنان به رقص و پایکوبی می پرداختند. آن جا گرسنگی و تشنگی را از یاد بردیم و در بغضی غریبانه و اندوهی عمیق فرو رفتیم. آری، یاد اسرای کربلا در دل مان زنده شد و غم خود را فراموش کردیم.بیست و چهار ساعت، ما را در محل وزرات دفاع در یک سالن گرم و آتشین که بیش از ۵۰ درجه حرارت داشت زندانی کردند. بی آن که در آن گرمای سخت مرداد ماه، قطره آبی حتی بر لب خشکیده ی اسیران زخمی برسانند.بعد ما را به اردوگاه موصل «۲» انتقال دادند. هنگام ورود بیش از سی سرباز با کابل و چوب به ما حمله ور شدند.گرمای شدید،گرسنگی و تشنگی بودیم، با وجود این که در اردوگاه فقط روزی یک بار به ما غذا می دادند. |
↧
ماجرای نجات ۱۲ اعدامی
↧