به گزارش جهان به نقل از فارس، رحیم مخدومی نویسنده پیشکسوت ادبیات انقلاب اسلامی و دفاع مقدس، خاطرات سرداران تخریب کشور را در کتابی با عنوان «بچههای ورود ممنوع» نوشته و اکنون زیر چاپ دارد. به گفته رحیم مخدومی، مصاحبههای این کتاب که حاصل دو سال کار گروهی پژوهشگران مؤسسه فرهنگی هنری «رسول آفتاب» است، به سفارش مؤسسه فرهنگی هنری شاهد انجام شده و در حال آماده سازی برای چاپ است. وی اضافه میکند: طی این دو سال با چهل نفر از سرداران تخریب کشور پیرامون خاطرات انقلاب و دفاع مقدس مصاحبه شده و گزیدهای از آنها در کتاب «بچههای ورود ممنوع» آمده است. آن چه پیش روی شماست، بخشی از خاطرات «سیدمحمد ایمانی»، یکی از راویان کتاب مذکور از دوران انقلاب است که به مناسبت دهه مبارک فجر در اختیار این خبرگزاری قرار گرفته است. اشرف، دربار را سرکیسه میکرد عمویم در چاپخانه «محمدعلی فردین» کار میکرد. آنجا دستگاه چاپ اُفست داشت و کارهای بزرگی انجام میدادند. مثل چاپ کتب و مجلات. بیشتر چاپخانههای کشور متعلق به تودهایها بود. از جمله چاپخانه «محمدعلی فردین» که ارتباط مخفیانهای هم با دربار داشت. محمدعلی فردینِ رییس چاپخانه، با محمدعلی فردینِ بازیگر معروف فیلمهای فارسی، نسبت فامیلی داشت. آن بازیگر گاه و بیگاه به چاپخانه سر میزد و خلاصه با رییس چاپخانه برو بیایی داشتند. رییس چاپخانه اهل مشروب بود و خیلی وقتها بدمستی میکرد، که همین هم منجر به مرگش شد. پسری داشت به نام علیرضا که گوی سبقت را از پدرش ربوده بود. چاپخانه دو تا دستگاه اُفست داشت. با یکی کتاب چاپ میکردند، با دیگری مجلات و عکسهای مبتذل و برچسب شیشههای مشروب و از این جور چیزها. عمویم شرط کرده بود در چاپ این جور چیزها اصلاً نقشی نداشته باشد. آنها هم قبول کرده بودند. چون عمو یک نیروی کار ارزان بود و بسیار توانمند. به همین خاطر نمیخواستند به سادگی او را از دست بدهند. من وقتی وارد کار شدم، به رمز و رازهای جدیدتری پی بردم. اینکه دست محمدعلی فردین تو دست اشرف پهلوی؛ خواهر مکار و فاسد شاه است. اشرف، مجلات انگلیسی زبان مبتذل را همین جا چاپ میکرد و به اسم مجلات وارداتی از انگلیس به دربار میفروخت. مشروبات ساخت وطن را با برچسبهای انگلیسی در همین چاپخانه چاپ میکرد و با قیمت بالایی به دربار قالب میکرد. برای تعمیر دستگاه چاپ، از آلمان مهندس میآوردند هر وقت دستگاه چاپ ایراد پیدا میکرد، زنگ میزدند از آلمان تقاضای تعمیرکار میکردند. آمدن آنها هم دبدبه و کبکبهای داشت. اولاً چند روز کار میخوابید تا آقایان هماهنگ شوند و تشریف بیاورند. ثانیاً هتل و خورد و خوراک و بلیت رفت و برگشت و حقالزحمهشان باید تدارک دیده می-شد. جالبتر از اینها وقتی بود که میخواستند دستگاه را باز کنند و به تعمیر بپردازند. طوری رفتار میکردند که انگار میخواهند بمبی را خنثی کنند. همه را از اطراف دستگاه دور میکردند تا کسی شاهد نحوه تعمیر نباشد. تنها یک نفر کارگر دست چندم را نگه میداشتند تا آچار بدهد و آچار بگیرد و خدماتشان را پیش ببرد. از قضا یک بار من این نقش را بازی کردم، ولی موقع کار، تمام حواسم به چگونگی باز و بسته کردن دستگاه بود. احساس کردم کار سختی نیست. من هم میتوانم دستگاه را باز و بسته کنم. یک بار که دستگاه خراب شده بود، من اعلام آمادگی کردم برای تعمیر. اول کسی قبول نمیکرد. میخواستند زنگ بزنند به آلمان. ولی علیرضا؛ پسر رییس به من اعتماد کرد و دستگاه را در اختیارم گذاشت. باز کردم و شروع کردم به تعمیر. تا این که درست شد و تحویلش دادم. طوری شگفتزده شده بودند که هم پاداش خوبی دادند و هم حقوقم را زیاد کردند. فرزند خلف یک شرابخوار یک روز محمدعلی فردین خیلی بدمستی کرده بود. ساعت حوالی یازده قبل از ظهر بود که گفتند دارد میآید چاپخانه. چیزی نگذشت که سر و صدا پیچید؛ «آقای فردین افتاده زمین. سرش خورده کنار جوی و ضربه مغزی شده!» علیرضا که در چاپخانه بود، وقتی خبر را شنید، حتی نرفت سرش بزند. گفت: «جمعش کنید، ببریدش». بعد پولی به کارگرها داد تا ببرند و دفنش کنند. یک روز کار علیرضا لنگ مانده بود. به من گفت: «بیا این عکسها رو برای من چاپ کن». گفتم: من از این چیزا چاپ نمیکنم. گفت: «پاداش خوبی بهت میدم. بیا چاپ کن». گفتم: نمیکنم. آمد جلو به شوخی و جدی یک پس گردنی به من زد. بعد تهدیدم کرد: «اخراجت میکنم. هم تو رو، هم عموت رو». گفتم: اخراج کن. هم زمان با این موضوع، یکی از دستگاههای اُفست خراب شد. حال علیرضا حسابی گرفته شده بود. میخواست زنگ بزند آلمان و کارشناس دعوت کند. من منتظر فرصتی بودم تا آنچه را که مخفیانه از آلمانیها فراگرفتهام، بیازمایم. حالا آن فرصت پیش آمده بود. با ترس و لرز به علیرضا گفتم: علیرضا خان. من میتونم اینو درست کنم. آمد جلو، گوش مرا گرفت و گفت: «فلان فلان شده، فکر کردی دستگاه چاپ، اسباب بازیه؟» گفتم: هرچی شد گردن خودم. برایش سخت بود، ولی قبول کرد. یعنی مجبور بود قبول کند. من دستگاه را با سلام و صلوات باز کردم. دیدم مشکل خاصی ندارد. کاغذ لای دستگاه گیر کرده بود. گیر را رفع کردم و دستگاه را بستم. علیرضا خان خیلی ذوق کرد. همین باعث شد علاوه بر دادن پاداش خوب، حقوقم را هم زیاد کند. هجوم ساواک به چاپخانه با فردی به نام شیردم آشنا شدم. او اعلامیه میآورد و ما پخش میکردیم. یک بار به من پیشنهاد داد: «ما یه دستگاه استنسیل داریم. میخواهیم باهاش اعلامیههای امام رو چاپ کنیم. حالا که تو در چاپخونه کار میکنی و بعضی شبها میمونی، دستگاه رو ببر اونجا، همون جا هم اعلامیهها رو چاپ کن». گفتم باشه. یک میز بزرگ داشتیم، کارهای چاپ شده را روی آن میچیدیم و از زیر میز برای گذاشتن وسایل شخصیمان استفاده میکردیم. جای دنجی بود. دستگاه را گذاشتم آنجا؛ لابهلای وسایل شخصی. وقتی دستگاههای چاپ مشغول کار بودند، سر و صدای زیادی تولید میشد و دیگر صداهای متفرقه شنیده نمیشد. اولین شبی که من مخفیانه داشتم اعلامیهها را با دستگاه استنسیل چاپ میکردم، دستگاههای چاپ هم مشغول کار بودند. وسط کار یکهو مأمورها ریختند تو. از تعجب درجا خشکم زد. علیرضا خان هم همراهشان بود. مرا گرفتند و همراه دستگاه و اعلامیهها بردند کلانتری بهارستان. دو روز تمام کتکم میزدند و شکنجهام میکردند که بگو اعلامیه و دستگاه را از کجا آوردهای و با چه کسانی در ارتباطی؟ هر کاری کردند، کسی را معرفی نکردم. دندانم را شکستند. با باطوم به قدری به سر و گردنم زدند که چندین روز منگ بودم. یک استوار میخواست از من اعتراف بگیرد. میلهای برداشت، دستگاه پریموس را که شعله آتش تولید میکرد، روشن کرد. میله را گذاشت روی آن تا حسابی سرخ شد. بعد رو به من کرد و گفت: «حرف نمیزنی، هان؟» سکوت کردم. بعد در ذهنم همه راهها را مرور میکردم. اگر لو بدهم چه میشود؟ اگر لو ندهم چه میشود؟ اگر شیردم را لو میدادم، او هم گرفتار میشد، بدون اینکه من آزاد شوم. بعد هر دو شکنجه میشدیم. اگر لو نمیدادم، من به تنهایی شکنجه میشدم. دیدم لو ندادن به صرفه است. از خدا یاری طلبیدم و مقاومت کردم. صلوات میفرستادم، ذکر میگفتم. پیش از این که استوار شکنجه سیخ را عملیاتی کند، یکی از در وارد شد و صدایش کرد. رفت و برگشتِ او لحظاتی طول کشید. اما این بار سیخ را گذاشت کنار و اُطویی را داغ کرد. بعد مرا لخت کرد، بست به تخت و اُطو را چسباند به پشتم و گفت: «بگو». مرا چنان سوزاند که روانه درمانگاه شدم. بعد از درمانگاه هم آزادم کردند. |
↧
روابط مخفیانه "محمدعلی فردین"با دربار
↧